بالاخره طلسم شکسته شد بعد از ۸ ماه دوباره کار پیدا کردم، میتونین تصور کنین که ۲ شنبه چه حالی داشتم !!!!! دقیقا احساس میکردم که ۶ ساله و نیم شدم و دوبأره میخوام برم کلاس اول :(( هر چند که هر وقت یاد اون موقع میافتم حالم ازش به هم میخوره. ولی این دفعه واقعا خوشحال و هیجان زده بودم.بعضی وقتها فکر میکنم که من اگر ایران بودم و بچهای داشتم که به سن مدرسه رسیده بود نمیذاشتم بره مدرسه و تو خونه براش معلم میگرفتم. البته خیلی این حرف رو جدی نگیرین.... حالا که من ایران نیستم و بچه هم ندارم.
ولی این واقعیت است که من از مدرسه متنفرم. دم خونه ما یه مدرسه ابتدایی هست که خیلی بزرگ هست و توش زمین تنیس، استخر،.... داره و روزها که بچهها رو میبینم پیش خودم فکر میکنم اینا میرن مدرسه ما هم میرفتیم مدرسه،...
لحظه لحظه ترس از گیر دادن به همه چیت، چرا موهات از مقنعه بیرون است، چرا مقنعه ت چونه نداره، چرا پاچه شلوارت مثلا اینقد گشاد نیست، چرا نمازت رو با خلوص نیت نمیخونی، لحظه لحظه آژیر خطر شنیدن، دویدن به سمت پناهگاه، و این که هر روز خدا خدا کنی که مامان و بابا یادشون بره که از خواب بیدارت کنن یا موافقت کنن که یه روز نری مدرسه. که خوب البته هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد.
ولی خوب اون دوران هم بیخیالی خودش رو داشت، شادی، صمیمیت، آرامش، خندههای بدون حساب کتاب، هزار تا چیز خوب دیگه که جبران زمان توی مدرسه رو میکنه ولی حیف که این دوران خیلی اسون و آروم بدون این که بفهمیم از کنارمون میگذره و یه دفعه به خودت میای میبینی که بزرگ شدی هر چند که خودت باور نداری و همه ازت توقع دارن که مثل آدم بزرگها رفتار کنی، بری سر کار، ازدواج کنی، بچه داشته باشی، گنده گنده حرف بزنی،.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر