۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

حقوق شخصی



چند هفته پیش اینجا یعنی‌ در استرالیا یه رسوایی شد.
یک سری از خبر نگارها وزیر راه استرالیا رو در حالی‌ که از یه گی‌ کلوب بیرون میاد میگیرن و رسوایی به بار می‌‌یارن. خبرش تو اخبار پخش شد و در نهیات اون آدم از همه  و از خانوادش معذرت خواهی‌ کرد و در نهایت استعفا کرد.
تا چند وقت رادیو‌ها و شبکه‌های مختلف تلویزیونی راجع به این موضوع بحث میکردن، و جالبش این بود که اکثر مردم از این خبر نگار‌ها ناراحت بودن و شکایت میکردن که اونا اجازه نداشتن که به حریم خصوصی اون آدم تجاوز کنن.
و حالا سوال اینجاست که حریم خصوصی برای یه آدم دولتی تا کجاست؟ و کلا حق و حریم خصوصی تا کجاست؟
داشتیم به این فکر میکردیم که نوع حکومت و آزادی آدمهای یه مملکت به سطح شعور و نوع فکر و آزاد اندیشی‌ اونا بستگی داره وقتی‌ که استرالیا یی‌ها فکر می‌کنن و باور دارن که رفتن یه وزیر کشور به گی‌ کلوب جزو حقوق شخصیش حساب میشه و ازش دفاع می‌کنن پس باید که حکومت دمکرات داشته باشن حرف بزنن، حق داشته باشن، و اجازه ندن که کسی‌ به هر بهونه‌ای حقوقشون رو ضایع کنه.

جیم


بالاخره بعد از چند سال تنبلی و وزن اضافه  کردن و غصه خوردن بابت تنگ شدن لباسها دیگه وقتش بود که یه فکر درست و حسابی‌ بکنیم. من که دیگه حالم از خودم به هم میخوره، تصور کنین که در عرضه تقریبا ۳ سال من ۱۴ کیلو وزن اضافه کردم. دیگه الان که لحظه‌ای پیش میره، مثلا شلوار جینی رو که ۲ ماه پیش خریده بودم برام تنگ شده و مجبور شده که یکی‌ دیگه بخرم تازه همونش هم با کلی‌ بد بختی چون الان سایزم بین ۲ تا سیز، در نتیجه لباس یا تنگ میشه یا گشاد .
منو علیداد اسممون رو نوشتیم جیم.

کارمند جدید



یکی‌ از صفات مشخصه من توجه به جزییته. برادرم همیشه من رو مسخره میکرد که من هیزم چون همیشه چیزهایی رو میدیدم که نباید میدیدم ولی‌ واقیعتش اینه که من دنبال چیزهایی‌ که نباید میدیدم نمی‌رفتم ولی خوب وقتی جلوی چشمت میان آدم می‌بینه دیگه مگه این که ببو گلابی باشی‌ یا شوت معلق...
بگذریم چند روز پیش که داشتم پیاده از ایستگاه قطار میرفتم به سمت شرکت و هوا هم بارونی‌ بود منهم کلی‌ بار او‌ بندیل دستم بود با یه چتر. چتر رو حسابی‌ آورده بودم پایین که نکنه یه ذره بارون بهم بخوره و همینطور که تند تند داشتم راه میرفتم یکهو ۲ تا قمبل جلوی چشمم ظاهر شدن. البته چون چتر خیلی‌ پایین بود من سر طرف رو نمی‌دیدم فقط قمبل‌های طرف صاف جلوی چشمم بود که می‌لرزید و از این ور به اون ور قل میخورد و لمبر میزد.
یواش یواش چتر رو عقب کشیدم که ببینم این هورییییییییی کیه که دیدم تیره هست و موهای پر مشکی‌ داره به خودم گفتم شرقیه و غلط نکنم هیکل که میگه یا عربه یا ایرانی‌ یه ذره تند تر کردم که هم قدم بشم تا بتونم چهرش رو ببینم که دیدم بله خانوم هندی بود که دیگه حسابی‌ کفّ کردم، هندی اینجوری لباس بپوشه؟؟؟؟؟؟ استغفرالله....
تو شش بش این بودم که طرف چه اعتماد به نفسی‌ داره اینا... که دیگه ندیدم طرف کجا غیب شد. تصور کنین که یه هیکل گلابی با ۲ تا بغل پای شل و قلمبه و باسنگ برجسته طرف یه شلوار کشی‌ که مثل جوراب بود پوشیده بود با چکمه پاشنه بلند و یه بلوز کوتاه.
حدود‌های ظهر بود که نمیدونم چی‌ شد سر صدا اومد سرم رو بلند کردم دیدم اااااااا ۲ تا قمبل‌ها صاف جلوی چشمامه ، چشمم ۴ تا شد که یعنی‌ چی‌ دارم خواب میبینم ... هههه نگو که خانوم کارمند جدید شرکت ما هستن و آورده بودنشون برای معرفی‌.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

تجربه رستوران ترکی‌ در سیدنی


فکر می‌کردم که ایرانیهای اینجا یه جورایی عجیب غریبا ولی‌ دیشب دیدم که از ما بد تر هم هستن و این جورایی من رو به خودمون امیدوارتر کرد.
یکی‌ از دوستان ایرانی‌ من تازه ازدواج کرده البته ما با هم تو یه شرکت هم همکار هستیم. بچه‌های شرکت ( که ایرانی‌ نیستن) با هم قرار گذاشتن که برای این خانوم جشن زنونه بگیریم و قرار بود که همه با هم بریم یه رستوران ترکی‌.
من رفتم تو وبسایت رستوران و دیدم که چه باحاله، کلی‌ غذاهای خوب، سرویس باحال، قلیون، و از همه باحال ترش هم بلی دنسینگ داشت. منهم یه ایمیل زدم به همه و  کلی‌ اینرو تعریف کردم، در این بین چون رستوران توی CBD بود و به خونه ما هم دور برای این که شب بتونم راحت بیام خونه به علیداد و یکی‌ دیگه از دوستامون هم گفتم و اونا هم تصمیم گرفتن که اون شب بیان و یه میز برای خودشون رزرو کردن.
که متأسفانه عروس خانوم زد و‌ مریض شد و برنامه با شرکت به هم خورد ولی‌ ما خودمون رفتیم.
اولا که یه جای کوچولو که بر عکس عکسش‌ بود، از رقاص هم خبری نبود،... آخر سر هم غذا رو که توی منو نوشته بود $۴۰ (که ما پرسیدیم که این غذا مال چند نفره گفتن ۴ نفر) رو نفری $۴۰ بهامون حساب کردن. وقتی‌ هم که پرسیدیم چرا تازه کلی‌ به صاحب مغازه بر خورد که یعنی‌ چی‌ ؟ آهان شما ایرانین!!!!!!!! چرا فکر کردین که باید کلّ غذا $۴۰ تا باشه؟ یعنی‌ باز هم مارو مقصر کرد و به قولی‌ حسابی‌ رفت تو پاچمون.........حالا خنده دارش این بود که صاحب رستوران که از سال ۱۹۹۱ اینجا زندگی‌ می‌کنه انگلیسی‌ رو به سختی حرف میزد ما اولش خیلی‌ حالمون گرفته شد ولی‌ به این نتیجه رسیدیم که نه بابا جون مشکل زبان نیست که بگیم اینا سوال مارو نفهمیدن که جواب اشتباه راجع به قیمت به ما دادن، مشکل اینجاست که وقتی‌ لازم بشه و حرف پول در میون باشه انگلیسی‌ فراموش بشه بهتره......
نوشتن یادم رفته........ خیلی‌ وقته که ننوشتم.
اینقدر ذهنم درگیره که روز توی مسیر کار یا تو شرکت هزار تا موضوع به ذهنم میرسه و شروع می‌کنم به نوت نوشتن که شب که میام خونه بنویسمشون ولی‌ شب که میام خونه یادم میره که حتا به نوت هام یه نگاه کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه


(این متن رو برادر من نوشته، اگر روی عنوان کلیک کنین به وبلاگش هدایت میشین

برمودا

وسایل گم می شوند.برخی بیشتر برخی کمتر.
من در گم کردن خبره ام.
پدرم می گوید زن و بچه ات را یک روز جا میگذاری. من اما فکر می کنم شاید زنم به تلافی همه آنچه گم کرده ام روزی من را جا بگذارد؟
آن را از ترس به شوخی می گوید چون پسرکش تا دیروزشناسنامه ، گواهینامه ، کارت دانشجویی، موبایل ، کلید خانه و ... را گم کرده است.
اما پسر امروز همه اینها را دوباره دارد.می گویم همه اینها وسیله اند نه هدف. وسیله تجدید پذیراست.اصلا" چه لزومی دارد که تمرکز کنیم بر قبض آنچه تجدید پذیر و ترقی پذیر است؟که هیچ وسیله ای خود زندگی نیست فقط ابزار است برای زندگی. آنچه از معنا تهیست خب گم بشود.
پدر می گوید عقل تنگت خالیست و شکم پهنت پر!
پدر نمی داند که موبایل ها گم می شود چون گاهی منتظر زنگ هیچ کس نیستیم.که به چه درد می خورد این کارت دانشجویی. که اگر کلید را گم کنم راه خانه را گم نمی کنم. که شاه کلید خانه اوست که گم نمی شود.
پدر می داند که شاید بارها معطل هم شده ایم که بهم برسیم ، که گاهی همدیگر را ندیده ایم ، اما هرگز همدیگر را گم نکرده ایم.
پدر از من می خواهد دقت کنم که زن و بچه ام را گم نکنم شاید چون زندگی دزد است. چون امیدهایش رادزدیده است.چون مادرم کلامش را گم کرده است.چون پدرم نوازشهای همسرش را گم کرده است. چون خواهر و برادرها راه خانه مارا گم کرده اند.چون پسرش گاهی شاد بودن را فراموش می کند.
پدر نگران است.نگران همه زن و بچه هایی که شاید روزی گم شوند.
که همه وسیله های دنیا بروند گم شوند اما خانواده ای گم نشود.

پی نوشت:
یک روز که مادر نیم ساعت در خیابان گم شد قبض روح شدیم.امروز برایش از انجمن آلزایمر دستبند گرفتیم . پدر با وسواس به این فکر می کرد که مادر به النگو و دستبند عادت ندارد و اندازه می زد که بندی اضافه بر دستش سنگینی نکند.مادرم هیچ وقت دستبند طلا نداشت.همیشه آرزوهای ما را از طلا بسیار بیشتر دوست می داشت.

صدها مثلث برمودای پنهان فقط کمی از رگ گردن ما دورتر است.