۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

سفر به ایران



در سفر آخر به ایران خوشحال بودم که چه با حال در عرض این ۲ (که من ایران نرفته بودم ) چقدر همه چی‌ تغییر کرده، انگار ادامها با هم مهربون تر شدن، بیشتر همدیگه رو تحویل میگیرن، مهربونتر شدن، تو یه مغازه که وارد میشی‌ و از فروشنده میخواهی‌ که جنس دوم رو برات بیاره رو ترش نمیکنه، تازه برات کلی‌ هم توضیح میده...
تا این که با اولین تجربه تلخ مواجه شدیم، دزدیدن موبایل علیداد. وقتی‌ که رفتیم کلانتری محل جرم کلی‌ با ما دعوا کردن که اصلا برای چی‌ اومدین اینجا؟؟؟ ما گفتیم که آقا پس کجا باید دمیرفتیم گفتن باید زنگ میزدین ۱۱۰.
بعد علیداد تصادف کرد به دلیل رانندگی‌ عجیبی‌ که در ایران این روزا مّد شده، فقط ماشین آژانس داغون شد و علیداد هم براش کمر دردی باقی‌ موند که هنوز باهاش درگیره.
من هم عین ننه بزرگها فقط تو گوشم نجوا میشد که خدا سومیش رو به خیر کنه. تا این که با کلی‌ مصیبت و غصّه و گریه از پدر و مادر و برادر و بقیه دوستان و فامیل دل‌ کندیم و راهی‌ خونه خودمون شدیم. وقتی‌ رسیدیم خونه که دیدیم واویلا.... آقا دزده اومده بود خونه ما یه سر. البته چیز خاصی‌ نبرده بود پلیس گفت که دزد حرفه‌ای بوده و دنبال پول و طلا. اثر انگشتی هم پیدا نشد فقط کلی‌ کار اضافی برای ما گذشت که تمام روز ما به این گذشت که قفل‌های درها رو عوض کنیم، لباس‌های که آقا دزده ریخته بود از کمد‌ها و کشو‌ها رو دوباره مراتب کنیم و زمین بشوریم تا جای پاش رو تمیز کنیم. این هم از ایران رفتن ما.

هیچ نظری موجود نیست: