۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

پیشواز سالگرد ازدواج



بیشتر از ۲ هفته دیگه وقت داریم تا سالگرد ازدواجمون، vowwwwwwwwwwww اصلا باورم نمیشه چقدر زمان زود میگذره. یادمه که اون موقع‌ها همیشه به مامانم می‌گفتم که شما چه جوری این همه سال حوصلتون از زنگی مشترک با بابا سر نرفته (نه این که فکر کنین بابای من آدم بدی نه منظورم از خود زندگی‌ مشترک بود). در بچگی‌ چقدر همه چی‌ از آدم دور است وقتی‌ مامانم میگفت که تو هم یه روزی ازدواج میکنی‌ و عاشق یه مردی میشی‌ به نظرم چقدر بعید میومد و یادمه که با لجبازی هم می‌گفتم که نخیر من هیچ وقت با یه مرد ایرانی‌ ازدواج نمیکنم چون نمیتونم از خود راضی‌ بودن مردهای ایرانی‌ رو تحمل کنم و هزار دلیل و منطق دیگه که وقتی‌ بهشون فکر می‌کنم باورم نمی‌شه که اون حرفا از ذهن یه بچه نتیجه گیری شده.
ولی‌ حالا سالها از اون روزگار میگذره درسته که من بالاخره ازدواج کردم و شوهرم هم یه ایرانیه ولی‌ تقریبا به همهٔ اون باید‌ها و نباید‌های بچگیم رسیدم. البته بماند که در این بین شاید دل خیلی‌‌ها شکسته شده باشه و من تا مدتها دچار عذاب وجدان بودم ولی‌ الان خیلی‌ راضیم و خوشحال که به وسوسه احساسم گوش نکردم و همونطور که مامانم همیشه بهم میگفت با عقل عاشق شدم. مامان جونم ازت یه دنیا ممنونم که بهم یاد دادی که اگر یه زن خودش رو دوست نداشته باشه هیچ وقت نمیتونه که کسی‌ دیگه‌ای رو هم آگاهانه دوست داشته باشه. و اون عشق نا‌ آگاهانه می‌شه یه زنجیر به دست و پای هر  ۲ نفر به جای این که بشه یه جای امن براشون. که یه عشق احساسی‌ چقدر زود قابلیت فاسد شدن و به کینه تبدیل شدن رو داره.
مامان جونم چقدر ازت تشکر می‌کنم که پله به پله منو هدایت کردی که خودم رو بشناسم تا نهایتا بتونم درست تصمیم بگیرم. و چقدر قشنگ من رو راهنمایی کردی که با توقعات خودم، همسرم، و خانواده هامون چه جوری کنار بیام. تمام این روزهای شاد، این امنییت فکری، و رضایت خاطر از همسرم رو مدیون تو هستم مادر گلم.‌ای کاش که در این روز‌ها می‌تونستم که باز هم از حرفات استفاده کنم.‌ای کاش که می‌تونستم که باز هم باهات حرف بزنم، میدونم که هنوز هم عشق مادریت گرمه چون بابا میگه که هنوز هم میری از روی قاب عکس دست رو صورت من و علیداد میکشی. میدونم که از من، علیداد، زندگیم راضی‌ هستی‌ چون میدیدم که با چه عشقی‌ علیداد رو میبوسیدی و نوازش میکردی.
من این عشق و صمیمیت بین یک زن و شوهر را از تو و بابا یاد گرفتم وقتی‌ که میبینم که بابا چه جوری با چه عشقی‌ تورو تر و خشک میکنه، تمیزت میکنه، باهات حرف میزنه وقتی‌ که میدونه شاید هیچی‌ از حرفاش نفهمی، بهت غذا میده، برات گریه میکنه و برای ما و خودش خاطرات زمان دوستیش رو با تو مرور میکنه و از غرور کیف میکنه،......
یا اون روزا که تو سالم بودی چقدر به همهٔ ما سرویس میدادی چقدر هوای بابا رو داشتی چقدر دوست داشتیش طوری که باعث حسادت دوست و فامیل میشدین.
به خاطر همه چیز ازتون ممنونم مامان گلم و بابای بهترینم.
علیداد عزیزم از تو هم ممنونم که من رو همونطوری که هستم باور کردی و دوست داشتی، اینقدری خوب و مهربون بودی که من عاشقت شدم و هستم.
امیدوارم که یه روزی هم بچه ما راجع به ما همین چیزا رو بنیویسه.....


۲ نظر:

Alidad گفت...

مهسای عزیزم.
خوشحالم که عاقلانه عاشق شدی. منم مثل خودت. ولی الان دیگه عاشقانه عاشقتم. هر روز هم که میگذره دوست داشتنم بیشتر میشه. من همیشه از مامان و بابا ممنونم که همچین دختری تربیت کردن. البته میدونم که تو یه آدم خودساخته هستی.
منم ازت ممنونم که با همه کم و کاستیها میسازی و تو بدترین شرایط همیشه همدم و کنارم بودی. بارها به خودت گفتم ولی بازم میگم، من اگه تورو نداشتم اینجا که هستم نبودم.
میدونی که من خونوادتم مثل خودت دوست دارم. همه حرفایی که زدی حرف دل من هم هست. منو ببخش اگه بعضی وقتا بعضی چیزا یادم میره.
من هنوزم که هنوز لفظ همسر و یا زنم، راجه به تو تو دهنم نمیچرخه. چون تو بهترین دوست تمام عمرم هستی.یه رفیق به تمام معنا. منم امیدوارم که بچه های ما همه خوبیها، مهربونیا و شخصیت خود ساخته تورو یاد بگیرن.

نازمنگولا گفت...

عزیزم سالگرد ازدواجتون پیشاپیش مبارک.ما هم سالگرد ازدواجمون 5 دی.
خیلی ناراحت شدم فهمیدم مامان مریضن. خدا شفاشون بده.